“به شب سلام که تنها رفیق راه من است”*
سیاهی اش همه جا سقف شکوه گاه من است
به شب سلام به آن رمز و رازدار بلند
که با سکوت خودش هم کلام آه من است

سلام من به بیابان که سرسرای من است
به گوشواره که چون یار بی وفای من است
سلام من به مغیلان به آن ملامت خار
که در تمام سفر همنشین پای من است

سلام من به کجاوه به ناقه ی عریان
به پستی و به بلندی راه بی پایان
به خاک و ریگ بیابان که وقت افتادن
سر مرا به لطافت گرفته در دامان

سلام من به غریبی به وحشت صحرا
به گم شدن وسط دشت و دیدن زهرا (س)
سلام من به خمیدن به دست بر پهلو
به طفل نابلد و دشت و زجر، واویلا

سلام من به خرابه به سقف امنیتش
به سلسله به طناب و به کنج عافیتش
به کوچه های نوازشگر تمامی شهر
به سنت و روش مسلک یهودیتش

به سوز هر شب و خورشید گرم روز سلام
به کوچه های شلوغ و به سنگ از سر بام
به کودکان تماشا، دم خرابه شوم
به خانه های پر از مهر شام و بوی طعام

به سر سلام به آن جمله زخم سرتاسر
به سر سلام به آن سر بلند، والا سر
به سر سلام که چون شب رفیق راه من است
به سر سلام که در پاش جان دهم با سر

به لب سلام به آن پاره همچو پیرهنش
به لب سلام به آن خنده های رو به منش
به لب سلام که مانند خیزران، لب من
نهاد بوسه‌ی خود روی آن لب و دهنش

به شب سلام که آخر پناهگاه من است
به شب که وعد و وعید نزول ماه من است
به روی دامن شب صبح صادقم سر زد
“به شب سلام که تنها رفیق راه من است”*

*حسین‌منزوی