دلخوشی هایِ کم ِ دور و برت را بردند
بد زمینگیر شدی! بال و پرت را بردند

روی دستان تو با تیر سه پر؛ پرپر شد
گوش تا گوش…دهان پسرت را بردند

چشمت از داغ جوان تار شد و کم سو شد
می‌زدند و همه نام پدرت را بردند

علَم افتاد و تنِ علقمه را خون برداشت
کمرت خم شد و قرص ِ قمرت را بردند

با وضو نیزه-زنان وارد گودال شدند
آن عقیقِ یمنِ شعله ورت را بردند

چکمه هایت را با نیزه درآورد کسی
تیرباران شده بود و سپرت را بردند

تا بگیرند دو سه جایزه از دست یزید(لع)
دست و پا میزدی آقا خبرت را بردند

پیش زینب(س) به تو بسیار جسارت کردند
غارتت کرده و بر نیزه «سرت» را بردند!