صداي تشنگي در خيمه مشك
صداي تشنگي در خيمه مشك
وزيد و مشك ها را برده از هوش
عموي تشنه ها از خيمه مشك
صداي خيمه ها را برده بر دوش
صدا از دور هم نزديك بود و
درون گوش هايش زنگ مي زد
صداي پيش پايش دور بود و
به دامانش شريعه چنگ مي زد
خروش آب ها را مي شنيد و
خراش گريه ها و اشك و ناله
نهيب موج هاي سركش و مست
لهيب العطش هاي سه ساله
صدا را از بلندي هاي شانه
گرفت و سوخت دستش مثل جانش
كمي با چشم هايش گوش كرد و
شنيد از شعله هاي بي امانش
و وقتی برد تا عمق شريعه
دل سنگين دريا آب تر شد
صداي آب كم كم غرق گشت و
توان موج ها بي تاب تر شد
نگاهش را ز دريا كرده پنهان
به خيمه ها سپرده گوشِ جان، او
محال است اين كه قبل خيمه رفتن
كند يك قطره حتي، نوشِ جان او
صدا را از طنین آب پر كرد
گرفت و بست روي دوش محكم
خيالش رفت تا روياي خيمه
به اسماعيل داده قول زمزم
به جانش هرچه آمد جای می کرد
صدا را از صدا خاموش مي كرد
صدا را از صداها دور مي كرد
در آخر با دو چشمش گوش مي كرد
شده محبوس در آشوب، اما
نشد گوشش بدهكار هیاهو
نوای خيمه را آويزه ي گوش
نموده بين رگبار هیاهو
به خود مي گفت كه راهي نمانده
به خيمه مي رسانم مي رسانم
به زودي گوش شيطان كر، صدا را
به چشمه مي رسانم مي رسانم
صدای خيمه تا بر خاك ها ريخت
عطش در چشمهايش خون فشان شد
كنار مشك سر بر خاك ها برد
همان شد كه همان شد كه همان شد
صداي آب روئيد از دل خاك
نشان از دست هاي آب مي داد
خبر سنگين شد و خورشيد خم گشت
خبر از هاي هاي آب مي داد
صدا را بر كمر مي برد مردي
كه تنها بود تنها بود تنها
خبر را برد بين خيمه هايش
صدا پيچيد بين آسمانها…