آدم زمینی شد ولی اینجا
درد زمین افتادنو فهمید
تو کشتی آروم بود نوح اما
اینجا چشش ترشد دلش لرزید

عیسی دمش گرمه ولی اینجا
آه مسیحایی رو هم حس کرد
لابد همین‌جا بود که ایوب
اندوه تنهایی رو هم حس کرد

موسی عصا برداشت وقتی که
قدش کنار شط کمونی شد
از روی اسب افتاد ابراهیم
پیشونیش اینجابود، خونی شد

مولا که از صفین بر‌ می‌گشت
اینجا که اومد خواب تلخی دید
گریه می‌کرد و مرثیه می‌خوند
روی حسینش رو که می‌بوسید

می‌گفت این صحرا رو می‌بینین
یک روز میاد دریای خون می‌شه
اینجا حسین من تو سیل تیر
از روی مرکب واژگون می‌شه

چشمای زینب رو با چشمای
لبریزخون و اشک می‌بینه
تکیه می‌ده به نیزه ی غربت
رو زانوی تنهایی می‌شینه

ظرف یه ساعت پر ترک میشه
با سنگ پیشونی آیینه اش
سنگینی یه لشکر بغضو
حس می‌کنه رو خس خس سینه اش

با تیری که توی پرش داره
از دست یه نیزه می‌ره از حال
مثل یه چشمه میشه هر حرفش
از تو گلوش می‌جوشه تو گودال

پیراهنش رو به زمین داغ
نعل یه میدون اسب می‌دوزه
رو بالش گرم تنور آروم
موی سر و ابروش می‌سوزه

وقت زمینگیری شمشیرش
وقتی تنش تو تیر خورشیده
اردیبهشت صورت ماهش
تو گرمنای نیزه تبعیده