شنیدم یه زمانی تو مدینه
آسمون از زمین دل خسته بوده
دست اوباش بوده باز اما
دست بابابزرگم بسته بوده

شنیدم میخ در با بی حیایی
به جوش آورده خون آفتابو
لگدهایی که خورده به شقایق
شکسته قلب شیشه ی گلابو

همون روزایی که توی مدینه
با آتیش و با هیزم راه و بستن
شنیدم قد من بوده بابام که
توی کوچه غرورش رو شکستن

برام سخته مثه بابام ببینم
دوباره بی حیا می‌شه زمونه
برام سخته که من هم عمه هامو
ببینم توی سیل تازیونه

نمی‌تونم عمومو بین گودال
ببینم اینجوری می‌مونه تنها
می‌شه قد خودم کمتر کنم از
هجوم ضرب دست نیزه دارا

می‌تونم زخمهاشو که ببندم
می‌تونم که براش مرهم بذارم
می‌تونم مانع سنگا بشم که
می‌تونم نیزه هارو دربیارم

سپر باقی نمونده واسم اما
سپر میتونه باشه پیکرم که
دو تا دستم درسته خالی مونده
بلاگردون می‌شه دست و سرم که

می‌خوام این لحظه ی آخر تن من
پیش خون خدا نقش زمین شه
خون بابام که جاری تو‌رگامه
با خون تو رگ عموم عجین شه

خدا کنه که بغض نیزه دارا
بیشتر خالی شه روی بدن من
جای تن عمو خدا کنه که
دعوا بشه برای زدن من

خدا کنه منو هدف بگیره
هرچی تیر تو کمون کینه دارن
خدا کنه که اون خنجرو آخر
فقط روی گلوی من بذارن

بغل می‌گیرم و می‌خوام با اسمش
دوباره تر کنم بغض گلومو
یه‌کاری می‌کنن اسبا که چیزی
نتونه دور کنه از من عمومو