مقتلش بود تيره و تاريك
خنجرش را كشيد و شد نزديك

ايستاد و قصد قربت كرد
چهره را غرق در قساوت كرد

چكمه پوشيد و بند محكم شد
به شقاوت دلش مصمم شد

از بلندي پريد و پايين رفت
با قدم هاي سخت و سنگين رفت

دید مشغول خواندن ذکر است
لحظه ای چشم های خود را بست

گوش داد ابتدا صدايش را
صوت شيرين ربنايش را

با كنايه سخن نمود آغاز
اي كه هستي طليعه ي اعجاز

پس چرا روي خاك خوابيدي؟
با تني چاك چاك خوابيدي؟

سر به روي تراب داري حیف!
خواهش قدري آب داري حیف!

نيست در خيمه ات دگر ياري
قاسم و اكبر و علمداري

پس چرا نیست یاری از پی تو
خواهرت آمده به یاری تو؟

چشم واکن ببين پريشان است
دخترت را ببين كه گريان است

حيف از اين پيرهن كه پاره شده
زخم بر پيكرت ستاره شده

دست خالي رسيده ام اما
دست پر مي روم از اين غوغا

نيزه هامان ز تو طلب دارند
تيغ هامان ببين چه خونخوارند

نامرتب شده اگر هرچند
زلف هايت چقدر زيبايند!

ناگهان لحظه اي تامل كرد
خصلت جاهليتش گل كرد

بغض جاري شد از سر و رويش
پنجه انداخت بين گيسويش

روي سينه نشست با چكمه
دنده ها را شكست با هجمه

روي هم مي فشرد دندان را
ضربه مي زد گلوی قرآن را

از گلوي حسين خون جوشيد
بر سر و روي قاتلش پاشيد

اسب ها نعل تازه پوشيدند
تا که میشد به تاخت كوبيدند

جان كه از جسم شاه بيرون رفت
قاتل از قتلگاه بيرون رفت

مادرش تا كه ناله را سر داد
لرزه بر دست و پاي شمر افتاد

گندم ري چقدر مي ارزيد
خواهرش مثل بيد مي لرزيد