دل مظلوم سر دار به هم میریزد
چیزی نمانده کوفه به پا محشری کند
شیطان، به اهلِ کوفه خودش رهبری کند
آن کٙس که نان خورِ پدرت بود روز و شب
حالا برایِ نایبِ تو سٙروٙری کند
از من به خواهرت تو بگو که در این مٙجال
فکری برایِ دخترِ بی معجری کند
بارِ سفر اگر که نبستید بهتر است
یک بُقچه لا اٙقل پُرِ از روسری کند
اُشتر سوارِ کوفه که خوابش نمیبٙرٙد
از بس که فکرِ زیور و انگشتری کند
اوضاعِ اقتصادیِ کوفه عوض شده
خرما فروش، رفته که آهنگری کند